پارت ۱۲۰
جونگکوک بعد از چند لحظه سکوت از جاش بلند شد و مستقیم به سمت دریا رفت.
شنها زیر پاش فرو میرفتن و رد پاهاش تا لب موج کشیده میشد.
جونگسو با ذوق بلند جیغ زد:
– «آخجووون! بالاخره کوکی هم اومد!»
و با خنده، موهاشو عقب زد و بدو بدو پشت سرش دوید.
ات کمی مکث کرد. نگاهش برای چند ثانیه روی شونههای خیس جونگکوک موند، بعد بیحرف حوله رو از تنش جدا کرد و روی زیرانداز انداخت و وارد آب شد.
موجها خنک و خشن به پاهاش میزدن، نمک روی پوستش مینشست.
جونگسو با خنده از گردن جونگکوک آویزون شد.
– «ببینم میتونی نجات پیدا کنی یا نه!»
جونگکوک با بیحوصلگی گفت:
– «جونگسو… ول کن.»
اما جونگسو محکمتر گرفت.
ات نزدیک شد، دست گذاشت پشت جونگسو و با فشار ملایم هولش داد توی آب.
جونگسو با صدای بلند خندید و دوباره سمت ات پاشید.
موجها با خندههاشون قاطی میشدن و صدای خیسشون اطراف رو پر کرده بود.
هر سه، یکییکی همدیگه رو هل میدادن، روی آب میپریدن و صورت هم رو خیس میکردن.
برای لحظهای، حتی ات هم لبخند کوتاهی زد، هرچند مثل همیشه سریع جمعش کرد.
وقتی خسته شدن، سهتایی کنار هم روی شنهای مرطوب ساحل دراز کشیدن.
موجها میاومدن، زیر بدنشون میدویدن و با صدای شرشر برمیگشتن. خورشید نیمهروز بالا سرشون میتابید و بوی شور دریا با باد قاطی میشد.
تهیونگ کمی دورتر ایستاده بود، بازوهاشو روی سینهاش جمع کرده بود و نگاه میکرد.
زیر لب گفت: «اگه نرم تو آب، دریا از دستم میره.»
بعد نفس عمیقی کشید، جلو اومد و کنار جونگسو روی شنها دراز کشید.
سر ات روی زمین سفت اذیت میشد. جونگکوک نیمنگاهی بهش انداخت، بعد بیحرف بازوشو زیر سر ات گذاشت.
ات چیزی نگفت، فقط پلکهاشو بست.
جونگسو که این صحنه رو دید، با شیطنت زد به تهیونگ:
– «هی، خجالت بکش!»
تهیونگ اول جا خورد، بعد خندهای کرد و با خجالت بازوشو گذاشت زیر سر جونگسو.
حدود ۴۵ دقیقه روی ساحل موندن. صدای دریا یکنواخت شده بود و خنکی نسیم کمی خستگیشون رو برده بود. حالا نزدیک ۱۲ و نیم ظهر بود. آفتاب بالا سر، شنها داغتر شده بودن.
همگی کمکم بلند شدن، شنهای چسبیده به تنشون رو تکوندن، وسایل رو جمع کردن و با قدمهای آرام به سمت خونه برگشتند.
شنها زیر پاش فرو میرفتن و رد پاهاش تا لب موج کشیده میشد.
جونگسو با ذوق بلند جیغ زد:
– «آخجووون! بالاخره کوکی هم اومد!»
و با خنده، موهاشو عقب زد و بدو بدو پشت سرش دوید.
ات کمی مکث کرد. نگاهش برای چند ثانیه روی شونههای خیس جونگکوک موند، بعد بیحرف حوله رو از تنش جدا کرد و روی زیرانداز انداخت و وارد آب شد.
موجها خنک و خشن به پاهاش میزدن، نمک روی پوستش مینشست.
جونگسو با خنده از گردن جونگکوک آویزون شد.
– «ببینم میتونی نجات پیدا کنی یا نه!»
جونگکوک با بیحوصلگی گفت:
– «جونگسو… ول کن.»
اما جونگسو محکمتر گرفت.
ات نزدیک شد، دست گذاشت پشت جونگسو و با فشار ملایم هولش داد توی آب.
جونگسو با صدای بلند خندید و دوباره سمت ات پاشید.
موجها با خندههاشون قاطی میشدن و صدای خیسشون اطراف رو پر کرده بود.
هر سه، یکییکی همدیگه رو هل میدادن، روی آب میپریدن و صورت هم رو خیس میکردن.
برای لحظهای، حتی ات هم لبخند کوتاهی زد، هرچند مثل همیشه سریع جمعش کرد.
وقتی خسته شدن، سهتایی کنار هم روی شنهای مرطوب ساحل دراز کشیدن.
موجها میاومدن، زیر بدنشون میدویدن و با صدای شرشر برمیگشتن. خورشید نیمهروز بالا سرشون میتابید و بوی شور دریا با باد قاطی میشد.
تهیونگ کمی دورتر ایستاده بود، بازوهاشو روی سینهاش جمع کرده بود و نگاه میکرد.
زیر لب گفت: «اگه نرم تو آب، دریا از دستم میره.»
بعد نفس عمیقی کشید، جلو اومد و کنار جونگسو روی شنها دراز کشید.
سر ات روی زمین سفت اذیت میشد. جونگکوک نیمنگاهی بهش انداخت، بعد بیحرف بازوشو زیر سر ات گذاشت.
ات چیزی نگفت، فقط پلکهاشو بست.
جونگسو که این صحنه رو دید، با شیطنت زد به تهیونگ:
– «هی، خجالت بکش!»
تهیونگ اول جا خورد، بعد خندهای کرد و با خجالت بازوشو گذاشت زیر سر جونگسو.
حدود ۴۵ دقیقه روی ساحل موندن. صدای دریا یکنواخت شده بود و خنکی نسیم کمی خستگیشون رو برده بود. حالا نزدیک ۱۲ و نیم ظهر بود. آفتاب بالا سر، شنها داغتر شده بودن.
همگی کمکم بلند شدن، شنهای چسبیده به تنشون رو تکوندن، وسایل رو جمع کردن و با قدمهای آرام به سمت خونه برگشتند.
- ۴.۲k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط